Tuesday, August 31, 2010

وبلاگ جدید

فعلن از گوگل معظم جدا می شوم و به وردپرس دوست داشتنی و قدیمی ترم می روم....بلکه آنجا ماندگار ( تر ) باشم

Saturday, July 24, 2010

هفت دقیقه تا پاییز

از وقتی اکران شد ( من اصلا خبر از جشنواره و برندگانش نداشتم ) گفتن آقا، فیلم فیلم خوبیه ! در بین تمام کسانی که می گفتن، فیلم خیلی خوبیه بعضی ها هم بودن که می گفتن اصلا خوب نیست. به هر حال دیدن این فیلم من را به جمع دوم اضافه کرد....هر چند ارزش دیدن را داره ، هر چند که در این اوضاع تولیدات بیخود سینمایی فیلم متفاوتی محسوب میشه. اما اینم هست که این متفاوتی را شما باید یه جورایی بچسبونی به فیلم. چون به عنوان یکی از نکات منفی : این فیلم چی می خواست اصلا به ما بگه ؟.....و در عین حال بهترین المان فیلم بازی خوب هدیه تهرانی و محسن طنابنده بود که هر دو خیلی خوب بازی کردن و اگر از صحنه های عجیب فیلمنامه و دکوپاژ کارگردان صرف نظر کنیم، تقریبا در تمام فیلم موفق بودن هر دو....دیگه از جاهای خوب فیلم مسافرت به شماله، هرچند زیادی روی بچه ها تاکید می کنه و معلوم میشه که قراره یه بلایی سر اینا بیاد اما باز هم صحنه های نسبتا خوبیه، یا اونجاکه طنابنده دنبال کمک می گرده. انگار امینی از جنگل هم خوشش می آد، اسم فیلم قبلیش که هانیه توسلی بازی می کرد و همش تو جنگل بود یادم نیست، اون یه فیلم تجربی بود، بد نبود.

حالا نکات منفی

1- اول فیلم دائم هر جا می خواهیم، کاراکترها فیلم را ببیینم یا تو نمای نزدیک می بینیمشون یا تو نمای متوسط نزدیک، که دافعه خیلی زیادی در اول فیلم ایجاد می کنه

2- روایت داستان، خطی و کلاسیکه، با این حال اونجا که قراره قلاب فیلم به بیننده گیر کنه و ما مشتاق بشیم خیلی دیر شروع می شه

3- هدیه تهرانی بالاخره چندسالی است که داره تو سینما بازی می کنه....آقا جان به این آدم نمیاد که بچه خیابون جیحون باشه. این آدم حالا یا به واسطه ی فیلم هایی که بازه کرده و در ذهن ما نقش بسته یا به خاطر حالت چهره و بدنش برای بازی در طبقه متوسط مناسبه و حتی نه خیلی پولدار. البته فیلم هم خودش خیلی رو این مسئله تاکید نمی کنه، اما اون پیراهن قهوه ای که در ابتدای فیلم تو خونه پوشیده جزو مسخره ترین قسمت های فیلم و شاهکار طراح لباسه، البته از دیگر شاهکارهای طراح لباس، شالگردنی است که گردن حامد بهداد انداخته، چرا آخه ؟!؟

4- همکار طنابنده پرت شده پایین، بعد معلوم میشه خودکشی کرده، خب که چی ؟ چه ربطی به فیلم داره ؟ یا اینکه آخر فیلم می فهمیم که این بچه که مرده، بچه تهرانی بوده از شوهر قبلیش ! خب که چی ؟

5- هزارباز متاسفم برای حامد بهداد که غوره نشده، مویز شده ! یکی نیست بگه تو بازی خوب طنابنده و تهرانی را کنار خودت نمی بینی که اونجوری تو برنامه هفت دور برداشتی؟؟ بازی بهداد در کنار این 2، اصلا خوب نبود و خیلی اغراق شده بود ! من نمی دونم بهداد چقدر از مارلو براندو خوشش میاد، اما اینکه من از مایکل جوردن خوشم بیاد و روزی 3 ساعت تمرین کرده باشم که استیل شوت زدنم مثل اون بشه، دلیل نیست که توپ هام کل بشه !

6- بدترین قسمت فیلم بعد از فاجعه است و اینکه چرا بهداد و خاطره اسدی با اینکه چنین فاجعه ای رخ داده، دارن درباره ی مشکلات شخصی خودشون حرف می زنن، بهداد تو مصاحبه اش به این قسمت فیلم جوری تاکید می کنه که انگار یه سنت شکنی بزرگ رقم خورده، اما به نظر من یک تِرِکمون بزرگ رقم خورده....همه فیلم خودشون و مارو مسخره کردن ! این چه کاریه آخه؟

7- حالا یه سوال کلی اینکه چرا ما در فیلمهامون برای خلق درام نیاز به فاجعه داریم ؟ از اینکه بگذریم، آخه یکی نیست بگه هدیه تهرانی چرا باید بچه ی مرده اش را از بیمارستان بزنه زیر بغلش بیاره تو خونه ! خب وقتی می گن سنگ بزرگ یعنی همین دیگه ! کی این حالت را تجربه کرده ؟ کی اصلا چنین صحنه ای دیده ؟ درام این صحنه چجوری باید دربیاد ؟ همین میشه دیگه. این پلانو می زاریم تو فیلم بعدش می شه اون سکانس های یخ و بی مزه و بعضا خنده دار بعدش. که هدیه تهرانی عین شبح بچه به بغل بیاد خونه، طنابنده همین جوری بره پشت در بشینه، و خنده دار ماجرا اینکه پلیس اومده و تا صبح دم درخونه منتظر که خانم بچه ی مرده اش را پس بده ! چه کاریه آخه ؟...

فیلمنامه البته عیب و ایراد زیاد داره، و سوتی هم تو فیلم کم نیست، مثل اینکه اونجا که بهداد و اسدی میرن از دست زن عکس بگیرن، بچه باهاشون نیست، اما بعد می بینیم که بچه باهاشون هست و میره عروسک بخره ! یا همون جا، این 2 تا دارن دعوا می کنن و یک کتک مختصری بهم میزنن، اما اونجا یهو آلمان میشه و هیچ کس، حتی مغازه دار اصلا نه جلو میآد و نه نگاه می کنن ( البته این دومی انصافا خیلی مهم نیست، گفتم که گفته باشم !!)....خلاصه اینکه شما می تونید حس کنید که همه می خواستن فیلم خوبی بسازن، اما نشده، فیلمنامه مشکل زیاد داره و کارگردان هم سنگ بزرگی برداشته و زورش اصلا نرسیده

Tuesday, July 13, 2010

تصویر-زمان

من همیشه در موقع دیدن خیلی از فیلم ها، یا بهتر بگم خیلی از صحنه ها احساس عجیبی دارم که به شدت منو تحت تاثیر قرار می ده و بعد که قراره بگم چرا خوشم اومد نمی تونم. حتی برای خودم هم قابل بازگو کردن نیست. نمونه آخرش فیلم " مردی که آنجا نبود " که به هر کسی رسیدم گفتم آقا این عجب فیلم خوبیه، یکی گفت تعریف کن بعد از چند ثانیه فکر کردن خنده ام گرفت که خب الان می چی را تعریف کنم ؟! یکی گفت چیش خوب بود ؟ شر و ور گفتم، بعدش گفتم خب باید بیشتر فکر کنم و ... تحلیل " ماجرا " ی آنتونیونی ( که از وقتی دوباره دیدم موندم چرا من نفهمیده بودم که درباره الی چقدر شبیه این فیلمه ) باعث شد با یه واژه یا اصطلاحی آشنا بشم که خب هرچند خیلی شاید کمکی هم نکنه، اما خب به درد این حسی که هیچی نمیشه دربارش گفت میخوره. حالا شاید بیشتر بخونم بیشتر هم به دردبخوره.....شاید هم نه، اما تا همینجاش هم کلی خوبه و جواب میده. ( این بود مثلا یک مقدمه ) . متن زیر آنچه از چند جا فهمیدم و مقداری ترجمهِ خلاصه شده است.

تصویر-زمان : تصویری غیرقابل تشخیص، یا " جدید " برای بیننده است، یا تصویری که بیننده را خارج از روایتی که بر دیگران تاثیر می گذارد " شوکه " می کند. یک " تصویر-زمان " لحظه ای را خلق می کند که ما به عنوان بیننده وادار می شویم تا درون خاطرات خود رویم ( از اینرو، " زمان " ) و معنی ای برای خودمان بسازیم.

تصویر-زمان لحظه ای گیج کننده در فیلم هاست، لحظه ای که باعث می شود بگوییم " هان ؟ " 2 نوع تصویر-زمان وجود دارد، " شنیداری " و " دیداری " و ژیل دلوز که مبدع این اصطلاح است ترجیح می داد تا در فیلم های به اصطلاح هنری در جستجوی آنها باشد.

تصویر- زمان کلاسیک به تصویری اشاره می کند که نمی توان نامی بر آن گذاشت و از هرگونه تفسیر و تشریح فرار می کند. ( بسیاری از انواع تجریدها (abstraction ) مثالهای خوبی برای تصویر- زمان ها هستند ). حرکت – تصویر هادر ابتدا در کلمات جا می گرفتند ( برداشت – تصویر ها، ] یعنی اینکه یکسری حرکت در طول زمان فیلم وجود داشت و ما اونها را میدیدیم و بعد یک برداشتی از او داشتیم[ ) در حالیکه که تصویر- زمان ها یک واقعه دیداری یا شنیداری ناب را معرفی می کنند که بیننده نمی تواند کلمه ای برای توصیف آن داشته باشد و صرفا آن را تجربه می کند و یا با آن فکر می کند. این البته شاید به ما بر می گردد که زبانی برای آن نداریم و یا شاید باید زبان شعر را دوباره صورت بندی کنیم. یک حرکت – تصویر داستانی را توصیف می کند و ما نیز اتفاقات آن را حدس می زنیم ( غالبا کلیشه ) و به سادگی به زبان می آید و برای آن کلمه در اختیار داریم. مثلا به آن " پلات " می گوییم. دلوز این دودویی را معرفی کرده است، هر چند که همیشه امکان بروز یک تصویر- زمان از یک حرکت و همچنین فروریختن تصاویر در حرکت – زمان ها وجود دارد. ما هیچ وقت نمی گوییم که یک فیلم تصویر است، اما مجموعه ی این تصاویر است که بر زمان غلبه می کند.

برای مثال، فرض کنید: شخصیت ها دور یک میز نشسته اند و درباره آنچه گذشته شان را شکل داده حرف می زنند. 3تای آنها حرف هایی برای گفتن دارند و یکی نه. آنها مقداری به داستان اشاره می کنند و سپس توقف می کنند. آن شخصیت گیج شده ! آنها درباره چه حرف می زنند ؟ از زمانی که شروع به صحبت کرده اند او خاطراتش را مرور کرده و به این فکر کرده که چه ممکن است پیش آمده باشد. این المان کلیدی تصویر- زمان است : بیینده می ماند و تصویری که بدان فکر کند تا آن تصویر برایش چیزی شود، تجربه ای، راه حلی، سفری.

این یک تصویر- زمان گوشی یا شنیداری بود. روشهای زیادی وجود دارد که فیلم شما را گیج کند و یا درباره " زمان " آگاهتان کند. با تجرید تصویر، با جدا کردن صدا از تصویر و همچنین با وجود کاراکترهایی که به گذشته شان اشاره می کنند درحالی شاهدی برای آن نیست.

سپس " دوستان " به نمای بسته ( اگر سینمایی نگاه کنید اینجا کات می شود ) شخصیتی که گیج شده می روند، که دلوز به آن " تصویر – تاثیر " می گوید. " تاثیر " به ما اجازه می دهد تا احساسات شخصیت را از روی صورت او متوجه شده و خودمان آن را حس کنیم و صورتش را به جای صورت خود بگذاریم( حالا ببینید شیرین کیارستمی چه دنیایی خلق می کند، یا مثلا آنجایی که آقای بدیعی در قبر خودساخته خوابیده و به آسمان نگاه می کند و تصویر سیاه می شود و ... ). سپس فیلم به آنچه درباره اش حرف می زدیم کات می خورد و شخصیت را در عقب جا می گذارد. من این صحنه را از جای دیگری به یاد دارم و حس می کنم که یک flash-back می بینم. اما این بار من تصویری به سان خود نمی بینم، بلکه تصویر را به سان شخصیتی می بینم که آنجا نیست، شخصیتی که صورت آنها را زده یا آنطور که دلوز می گوید." تبدیل به آنان شده "

مانند " شاعرانه – تصویرها " ی بَچِلارد و " مولف همچون مولدِ " برشت ( که مورد پذیرش والتر بنیامین هم بود ) و بیینده را به " فکر کردن " و تهیه کننده را به تهیه تشویق می کرد، تصویر- زمان ها نیز برای خلق تجربه های نو هستند. برای همین است که علامت تکوینی(genetic) تصویر- زمان ها بی علامتی است و تنها از طریق صدا و تصویر سینما است که متبلور می شود. " بی تصویری "( Noo-images در اینجا مطلبی خواندم که از این اصطلاح استفاده کرده بود و من آن را به بی تصویری ترجمه کردم. در نگاه اول شاید ناسازگار باشه که وقتی درباره سینما حرف می زنیم از بی تصویری هم صحبت کنیم، اما عمیقا در قالب همین مفهوم تصویر – زمان قابل درکه، چرا که اون تصویر – زمان، بلافاصله تصویر – تاثیر میشه، تصویر از بین میره ( تنها عامل بوده به همراه زمان ) و تاثیر و فکر و تجربه جای اون را پر می کنه )) در تمام گونه های هنر پدید می آید، بعضی اوقات با تصویر ( نقاشی، طراحی و فیلم )، بعضی اوقات با صدا ( موسیقی، یعضی شعرها و فیلم ) و بعضی اوقات با بدنهای واقعی ( تاتر، اجرای هنری و فیلم ).

Noo-images زبان شعر است، در حالی که " وجود – تصویر " (ontic-images) زبان روایت است. ( تصاویری که در پی آنند تا " یک " معنی بسازند، یک ساختار منسجم ). از یک طرف تصویر – زبان ها برای مولف کارکرد دارد، و " نوعی " از تصویر است که مولف می سازد. آن روی سکه اما ایجاد یک حالت و اتمسفر است. تصویر – زمان ها به ما اجازه می دهند که درباره سینما و هنر از طریق راهی که حتی تا به حال بدان فکر هم نکرده بودم بیاندیشم و در عین حال لذت ببریم، همچون لحظه ای در شعر، که یک معنی را برای خود می سازیم انگار که تنها مخاطب آن شعر ماییم.

Tuesday, June 29, 2010

ما قهرمانیم


ما قهرمانیم *

بدین وسیله قصد دارم 1 بار برای آگاهی عموم دلایل علایق و همراهی خود را از فوتبال انگلستان ( در اینجا صرفا منظور تیم ملی است ! ) اعلام دارم.

طبیعتا و یا احتمالا تیم ملی انگلستان در بین دیگر کشورهای جهان هم طرفدارانی دارد. حال این طرفداران یا در کشورهایی هستند که مثل ایران تیم ملی درپیتی دارند ! یا مانند من به دلایلی خاص از این تیم حمایت می کنند و یا......

اما آنچه هست باید دید افراد غیر انگلیسی که از تیم ملی این کشور که مدتهاست کلا هیچگونه افتخاری در عرصه ملی و نیمه ملی کسب نکرده حمایت و طرفداری می کنند، آیا به بیماری روانی خاصی مبتلا هستند یا نه ؟ به نظرم این مقاله می تواند آغازگر پژوهشی در این زمینه باشد. شاید خودمان آگاه نیستیم.

البته شاید شما خواننده محترم با خواندن این متن حداقل به بیماری من آگاه شوید که اگر اینطور بود، خدا عمر با عزت به خود و خانواده تان بدهد، به همراه دارویش ( تاکید می کنم بدون پیشنهاد دارو پذیرفته نیست ) به من اعلام کنید.

بنده در اینجا و ذکر دلایل زیر فرض را بر این می گذارم که من و امثال من حداقل از بیماری روانی صعب الاجی رنج نمی بریم

در ضمن همینجا هم عرض می کنم که لطفا در مقابل هیچیک از دلایل و عناوینی که بنده ردیف خواهم کرد، جوابی به اصطلاح خودتان منطقی و با رجوع به آمار ذکر نفرمایید که اولا خودم می دونم و دوما اینکه اگر توانستید فحوای کلام ما را درک کنید که هیچ، اگر نه کلا ولمعطلید و کماکان می خواهید برای بنده کُری بخوانید که آن هم بیهوده است. در ضمن همینجا هم طبق قولی که در ابتدای جام 2010 به خودم داده بودم به دلیل کسب این نتایج عالی و بی نظیر تا اطلاع ثانوی از خواندن کُری برای تیم ملی انگلستان به هر صورت ممکن خودداری خواهم کرد، اما توجه کنید که اولا بر علاقه ی قلبی من به این تیم ذره ای خدشه وارد نشده و ثانیا کماکان برای مَن یونایتد کُری خواهم خواند. این از این

من از تیم ملی انگلستان بسیار خوشم می آید و هوادار آن هستم و از تمامی جام ها از سال 1990 به بعد حمایتش کردم. در آن سال بی خودی ( شاید ! ) و الان با خودی ! اما در ذکر علل آن 3 نوع علت دارم ! ( اگه درست گفته باشم )... من در فوتبال هم به طور توصیفی و بینامتنی، هم به صورت ایجابی و هم به شکل سلبی به تیم ملی انگلستان می رسم. حالا شاید بخندید، اما احتمالا در پایان قانع خواهید شد. نشدید هم که مهم نیست.

علت توصیفی و بینامتنی

برای من که هرگز فوتبالیست خوبی حتی در حد دروازه بان گل کوچیک های دوران کودکی نبوده ام. دیدن فوتبال و علاقه به فوتبال از جنس دیگری است. یعنی راستش من فکر می کنم صدر ( کارشناس برنامه های فوتبالی ) از پیروانی بیشتر از فوتبال لذت می بره. یعنی اگر بخوام دقیق تر بگم، فوتبال برای صدر چیزی بیشتر از اون چیزی هست که داره توی زمین اتفاق می افته ! برای من هم دقیقا همینه. خیلی فراتر از نتیجه ای است که در نهایت بدست می آد.

به نطر من و تا این لحظه ملت انگلستان جالب ترین ملت ترین دنیا هستند ( البته ملت ایران هم بسیار جالب هستند، اما خب الان ربطی نداره ! ). این نظر دلایل زیادی داره از اینکه از قرن 12 تا الان پارلمان دارن، از اینکه 400 سال پیش قایقرانانش با هم بحث های سیاسی می کردن، از اینکه اون موقع ها کارگران در زمان استراحت کتاب می خوندن..... از اینکه چه جوری وارد تجارت و حمل و نقل دریایی شدن.... از اینکه چرا با هلند جنگ نکردن و چه جوری شاهی که نمی خواستنش را پرتش کردن بیرون بدون اینکه خون از دماغ کسی بیاد.....بیا جلو، از اینکه واحدهای پولی و استانداردهای خودشون را دارن.... از اون کلوپی که بیتل ها می رفتن توش واسه 150 نفر می خوندن خوشم می آد. مگه میشه پینک فلوید و لد زپلین و و و همه به طور اتفاقی این قدر خوب باشن و همه هم انگلیسی باشن....حالا بگو اینا چه ربطی به فوتبال داره ! ربط داره. فوتبال هر کشور و نوع بازی اون از فرهنگ اون کشور متجلی میشه.... یه سوال بهتر ! انگلیسی که سالهاست نتیجه نگرفته چرا در هر جام به عنوان مدعی جدی قهرمانی تلقی میشه ؟ اینا بازار تبلیغات نیست، به خاطر قدرت اقتصادی هم نیست. من فکر می کنم از شخصیت تیم میاد. این کشور پتانسیل قهرمانی داره ! زمانی که فردی مرکوری آهنگ ما قهرمان هستیم را می خوند مگه قهرمان بود ! ( یه بار این آهنگ را بریم با هم گوش بدیم )......قصدم حاشیه روی نیست و اگه بخوام اینقدر کلی و پخش بنویسم حتما پرت و پلا در آن زیاد هست......پس این علت اولم بود که من اسمش را گذاشتم علت توصیفی و بینا متنی، یعنی چون از فرهنگ انگلستان ( به صور خلاصه ) خوشم می آد، طرفدار تیم فوتبالش هم هستم ! تقصیر من نیست که وقتی تیم انگلستان را می بیینم یاد قدم زدن جان لنون در آن باع محو و مه گرفته کلیپ تصور کن می افتم.

علت ایجابی

غیر از آنچه در بالا گفته شد که اون هم به نحوی ایجابی محسوب میشه ! اما علت های دیگری هم وجود دارد که خلاصه و کلی به آنها اشاره می کنم.

اول؛ اختراع فوتبال، به هر حال زادگاه این ورزش جالب از اون منطقه است. و این برای من همیشه لذت بخش بوده. دوم؛ به نظرم، اونها فوتبال را زیبا تر از همه بازی میکنند. حالا شاید ما با هم سر حس زیبایی شناسی تفاوت داشته باشیم. ضمن اینکه منظور سبک بازی است نه مثلا فلان بازی یا فلان تورنمنت، چون به هر حال هر چقدر هم که سبک بازی تیم ها به هم نزدیک شده باشه، باز هم هر تیمی سبک خودش را داره که عامل تمایز اصلی اون با بقیه است. من می تونم حس کنم که بعضی مواقع که بازیشون میگیره چقدر قوی هستن. همیشه کمتر از 10 دقیقه گل زدن و .... اما خب تازگی ها زمان زیادی بازیشون نمگیره !!!! ها ها

سوم؛ اکثر بازیکنان تیم ملی در لیگ انگلستان بازی می کنند، این جام که 100 درصد بود. خود این نکته به نظرم خیلی جالبه که ما خیلی کم سراغ داریم که یک بازیکن انگلیسی از جزیره رفته باشه و خوب مونده باشه و ...مقایسه کنید با بقیه کشورها. به نظرم لیگ این کشور جاذبه و کشش داره و ابدیت و نهایت می سازه. رایان گیگز شاید یکی از بهترین مثال ها باشه

بازیکنانی که واقعا اگر بخوام تک تک اسمشون را بگم و اینکه چرا از اونها خوشم می آد خیلی طولانی میشه. از برایان رابسون و استیوارت پیِرس و پل گاسکوین و آلن شیِرر ( که به نظرم زیباترین و دلچسب ترین شادی پس از گل را داشت ) بگیر تا دیوید بکام و استیوی جرارد و لمپارد و وین رونی....به غیر انگلیسی ها هم راستش خیلی مربوط نیست ! اما به هر حال این بازیگنان یکی از علت های مهم من برای علاقه به این تیمه. یعنی من از دیدن آنهایی که در من یونایتد، لیورپول، تاتنهام، نیوکسل، چلسی، آرسنال و ....بازی می کنند و حالا در کنار هم هستند بسیار لذت می برم. گور بابای نتیجه. واگر هم همیشه دلم می خواد که انگلیس ببره و بیاد بالا، به خاطر اینکه بتونم این مجموعه را در کنار هم بیشتر ببینم، وگرنه نتیجه و جام و قهرمانی و اینا خیلی هم برای من مهم نیست و بیشتر مصرف داره واسه کُری خوندن

دیگه اینکه چون بهترین لیگ دنیا را دارن. اصلا به نظر من فوتبال یعنی فوتبال باشگاهی انگلستان. همین و بس... از اینکه اینقدر هیجان و شور در این فوتبال هست. از اینکه تماشاگران 1 متری زمین می شینند، از اینکه پشت دروازه ها در اولدترافورد یه چیزی مثل جوی آب هست و هر کی حواسش نباشه لت و پار میشه و من نمی دونم چرا هست! از اینکه مجموعا قوی ترین باشگاه های دنیا را داره و ..... طبیعتا در اینجا دلایل باشگاهی و ملی بر هم تاثیر گذارند

مربی، این تنها موردی است که تازگی رو مخم بوده و از این 2 تا مربی اخیر اصلا خوشم نیومده، دقیقا منظورم اریکسون و این کاپلوی سکته ای است ! وگرنه من چاکر سِر بابی رابسون هم هستم که ایشالا نور به قبرش بباره، یا حتی جناب گلن هادل را هم دوست داشتم ( چون هیچ وقت نفهمیدم چه جوری مربی تیم ملی شد ) و تنها افتخارش هم این بود که مربی تیم ملی انگلستان شد!

دیگه اینکه از این رفتارها و اتفاقات عجیبی که برای تیم ملی هم می افته خوشم می آد و در عین حال حرص می خورم. شامل انجام انواع و اقسام کارها و بروز اتفاقاتی که برای هیچ تیم دیگری نمی افتد. اصلا منظورم بدشانسی نیست، تازه متوجه شدم که تا به حال خام بودم که فکر می کردم بدشانسیم. این تیم کلا عجیبه

این را هم بگم که من طرفدار یکسری تیم هستم که کلا مدتهاست هیچ افتخاری کسب نکردن. پس من کلا به خاطر نتیجه طرفدار تیمی نیستم. اولویت های من به ترتیب انگلستان، هلند، چک و دانمارک هستند. ( البته فاصله اولی به دومی و سومی خیلی زیاده، لذا فقط برای اولی دارم می نویسم) همیشه برای تیم ملی نروژ دعای خیر داشتم ( فکر کنم به خاطر سولشر باشه این حس غریب )، کلا از بازی تیم های اروپای شرقی از یوگوسلاوی سابق بگیر و بیا جلو خوشم می آد ( اینجا هم فکر کنم دلایل فرهنگی تاثیر گذاره.... )، نتیجه بازی های تیم ملی ایتالیا برام مهمه و دنبالش میکنم ( هر چند که از لیگش خوشم نمیاد، اما در برهه ای با آ.ث میلان به خاطر اون 3 تا هلندی خدا و پارسال هم اینتر به خاطر جناب مورینیو همراهی کردم )....بقیه تیم های ملی هم اصلا، خدا شاهده برام 2زار مهم نیستند !

علت سلبی

در نهایت می تونم بگم که من کلا چاره ای هم ندارم جز اینکه به تیم انگلیس برسم. یعنی اینکه تیم های دیگه هیچ چیز جذابی ندارن و حداقل این تیم کلی جذابه

در این بین نظر خودم را درباره بعضی دیگر از تیم های ملی مهم ! و پر افتخار هم اعلام می کنم که علت سلبی هواداری ام روشن بشه:

در مورد برزیل که به نظرم جواد ترین تیم دنیاست واقعا خیلی نمی خوام چیزی بگم و همین که طرفدارش نیستم برام باعث خوشبختی فراوانه. از این قیافه های بهه ظاهر مظلوم و دست هایی که ملتمسانه راه براه راهی آسمان میشه چندشم میشه. در ضمن اصلا هیچ وقت نفهمیدم چرا ژانگولر بازی و زیبایی با هم یکی هستن. همون طور که به نظرم جیمی پیج و رابرت فریپ خیلی گیتاریست های بهتری نسبت به جو ستریانی هستند، با همین قیاس و مثال به نظرم سگِ جرارد و بکام و لمپارد می ارزه به صدتا مثل رونالدینیو و دنیلسون و این یارو روبینیو. قابل تحمل ترین بازیکن تاریخ برزیل برای من مایکونه

آرژانتین، طرفدارش نیستم، نه به خاطر اینکه انگلستان با اونا جنگ داشته ( یا حالا برعکس ) بلکه به دلیل اینکه به نظرم پفیوزترین تیم ملی دنیاست. لیگش را هم خدا را شکر تا به حال 1 بار هم ندیدم. حالا از تمام دلایل شخصیتی و فرهنگی و ... که بگذریم. از اینکه یک تیم پر از شارلاتان باشه حس خوبی بهم دست نمیده حالا اگه همشون حتی بتونن که 120 نفر را دریبل بزنن و یا با چشم چپشون قیچی برگردون بزنن و توپ 7 تا پیچ بخوره و بره تو گل... کلی هم در سالهای گذشته از حضور هاینتزه و تِوِز در مَن یونایتد حرص خوردم

آلمان، کلا از این جمله که آلمان فوتبال ماشینی بازی می کنه، حالم بهم می خوره، ( من چنین عقیده ای ندارم ) خب بازی می کنه که بازی میکنه ! این را هم بگم که " تیم " ترین تیم دنیا به نظرم همیشه آلمان بوده. اما چه ربطی داره ؟! حس من نسبت به تیم ملی آلمان مثل حسم نسبت به فاسبیندره ! دست خودم نیست، اون بابا هم بیچاره در تاریخ سینما آدمه نسبتا مهمیه، هر چند ایشون فوت کرد و ما باید تا ابد تیم آلمان را تحمل کنیم.....یعنی راستش اصلا نمی دونم آدم چه جوری میشه از آلمان و بازیکناش و ... خوشش بیاد

اسپانیا را نمی دونم چرا خیلی حمایت نمی کنم، واقعا دلیل خاصی ندارم... به هر حال مقداری همیشه با رئال همدلی داشتم، اما از وقتی اوون و بکام رفتن اونجا و بازیشون نگرفت، دل خوشی ازش ندارم.... از کاسیاس و ژاوی هم کلا خوشم می آد. ژاوی واقعا عالیه اما از کاسیاس بیشتر خوشم می آد ! از اینکه این همه پاس به هم میدن خوشم می آد اما فکر کنم دلیل عدم حمایت از این تیم اینکه از هیچ بازیکن دیگری در این تیم خوشم نمی آد.

فرانسه، اگر اون امه ژاکه بیشرفت اریک کانوتونا و دیوید ژینولا را در سال 1998 به تیم ملی دعوت میکرد، تیم دوم من میشد ( شاید برای همیشه !!!! ) اما خب اینجوری نشد. زیدان را از جام های بعدی بهش علاقه مند شدم اما متاسفانه زمانی که خیلی بهش علاقه مند شدم ( زمانی که با سر کوبید تو سینه ماتراتزی ) دیر بود و از فوتبال خداحافظی کرد و اونقدر همیشه از دست مارسل دِزایی به خاطر مصدوم کردن فون باستن ناراحتم که این علاقه به اون حس انزجار نچربید و خب من و فرانسه هم عاقبت به خیر نشدیم. ای کاش حداقل آرسن ونگر عزیز و محترم به جای این مربی های قُزمیتی که دارن یه 2 بار از طرف تیم ملی رد میشد. ضمن اینکه کلا به نظرم فرانسوی ها، آدم های ضایعی هستن

* برگرفته از نام آهنگی به همین عنوان از گروه کویین، که در جام جهانی 1994 آهنگ تیم ملی انگلستان شد، اما تیم قهرمان نشد !

وسلام

Saturday, June 19, 2010

انتقاد انگلیسی در فوتبال

یک، یکی از نحله های تفکر انتقادی ریشه در تاریخ تفکر و فرهنگ مردم انگلستان داره، و حتی همیشه در زمینه هایی مثل فوتبال شنیده ایم که فردا صبح روزنامه ها، مربی و بازیکنان را به خاطر عملکرد بد تیم، مورد شماتت بسیار قرار می دهند و چه ها که نمی کنند این روزنامه های انگلیسی و ... اما آیا تا به حال خودمان هم بعدِ بازی، سری به این روزنامه های انگلیسی درشت گو زده ایم و یا صرفا سخن جناب گزارشگر برایمان حجت بوده و تازه هرجا هم نشسته ایم به عنوان معلومات خود پزش را به دیگران داده ایم.

دو، تیم ملی فوتبال انگلیس ( تیمی که من طرفدارش هستم ) دیشب و در جریان رقابت های جام جهانی 2010، برابر الجزایر بدون گل مساوی کرد. فارغ از نتیجه ای که بدست آمد، روند بازی تیم و عملکرد بازیکنان هم خیلی بد بود. حالا من اصلا نمی خوام نقد فوتبالی بنویسم

سه، شاید طرفدار تیم انگلیس نیستید و احتمالا توجه هم نمی کنید، اما رویکرد روزنامه های انگلیسی را در هنگام تورنمنت های مهم دنیا میشه به 2 فاز تقسیم کرد. اول پیش از شروع جام و دوم در هنگام برگزاری و اتمام . ضمنا توجه کنید که تیم ملی فوتبال انگلیس از سال 1966 تا به حال قهرمان جام جهانی نشده ! رویکرد اول حمایت یکپارچه است. چیزی که کمتر جایی از دنیا دیده میشه. یعنی تمام روزنامه هایی که به سخت گیری هم معروف هستند یکصدا و یکپارچه از تیم ملی حمایت می کنند. چیزی که در کشور ما باید با زور و یا التماس حاصل بشه و در آخر هم نمیشه و اگر هم بشه بعدش حتما توقعات بسیار زیادی از تمام مسئولین داریم که به خاطر حمایت های بادریغ ما، حتما آنها هم به نوعی جبران کنند و حالی به ما بدهند ! فاز بعدی در حین مسابقه است. اگر مطالب ورزشی روزنامه های انگلیسی بعد از بازی اول را چک می کردید، می تونستید به راحتی ببینید که خیلی نرم با گرین برخورد کرده بودند و فقط به بیان واقعیت ها پرداخته بودند، حالا اگه ما بودیم احتمالا باید دروازبانمون همون آفریقای جنوبی پناهنده میشد چون در هنگام بازگشت احتمال داشت ناکامی تمام تیم های نونهالان، نوجوانان، جوانان و ... هم به اشتباه دروازبان نسبت پیدا کنه

چهار، اما نکته مهمی که امروز و پس از این بازی خیلی بد از تیم ملی انگلیس، در روزنامه ها خوندم و انگیزه نوشتن این مطلب، نحوه نقد روزنامه ها بود. اساسا هر زمان که نقدی انجام میشه، این نقدها در مقایسه با یکسری ارزشها سنجیده میشه. ما در ایران یه چیزهایی داریم که چند تا مثال می زنم و صرفا به فوتبال هم مربوط نمیشه...... " شادی مردم " می خواهیم فوتبال را ببریم تا دل مردم شاد بشه، یا مثلا معذرت می خواهیم ( آه یادم نبود ما معذرت نمی خواهیم ) که نشد دل مردم را شاد کنیم ( انگیزه انسان دوستانه ).... " رضای خدا " ما اگر بردیم به خاطر رضای خدا بود ( انگیزه معنوی و متافیزیکی )......" نشون دادن قدرت ایران " ما با قهرمانی در مسابقات کشتی فلان جا یک بار دیگر قدرت کشتی ایران را به همه نشون دادیم( انگیزه گردن کشی و ابزار وجود کردن )............ " دعای خیر مردم "، اگر دعای خیر مردم نبود که هیچ وقت به اینجا نمی رسیدیم ( راستی به کجا ! ) ( انگیزه معنوی و متافیزیکی )...... از این مثال ها زیاد هست. بعدش هم یک عادل فردوسی پوری در فوتبال هست که در بقیه ورزشها نیست که اون هم چند تا جنبه کاربردی تر را مدنظر قرار میده و فنی به ماجرا نگاه میکنه و چند نفری هم از فرصت سوزی و برباد رفتن استعدادها سخن می گن

چیزی که اگر امروز روزنامه های مهم انگلستان را چک می کردید، متوجه میشدید ،ارتباط بسیار وثیق نقد فوتبالی اونها با فرهنگ و سیاست مدرن، آزادی خواهانه و مدنی بود که به نوعی در آنجا حاکمه ! امروز تحلیل گران روزنامه ها بلافاصله صحبت از مالیات های خودشان کرده بودند. مالیت هایی که بودجه ورزش و دستمزد 6 میلیون پوندی کاپلو را تامین میکنه. و خیلی منطقی سوال کرده بودند که نتیجه این هزینه ها آیا این بود ؟ شاید به غیر از وین رونی که به خاطر عکس العملی که بعد از بازی نشان داد و از او انتقاد شده بود. از هیچ بازیکن خاصی صحبت نشده بود و کل تیم، کاپلو و اساسا جریانی که بازی دیشب را موجب شده بود به بارزترین وجه ممکن مورد نقد قرار گرفته بود......ناخودآگاه یاد تلاشی که برای اصلاح نظام یارانه ها در دولت حاتمی، نقدی کردن یارانه ها در دولت فعلی و فراخوان های تشویقی گسترده وزارت دارایی افتادم ( که آقا جون مادرتوت درباره درامدتون دروغ نگید، تو را خدا بیایید مالیات بدید و ... )....... ما در ایران معنی مالیات را نمی فهمیم. به دولت اعتماد نداریم. خودمون استاد کلاه برداری از همدیگه هستیم، پس به خودمان هم اعتماد نداریم. ما یک مفهوم داریم به نام " بیت المال ". در کلام همه قبول داریم که پول بیت المال نباید بیهوده مصرف بشه، اما میشه و دیگه خیلی هم مهم نیست که چجوری و کجا..... تو ایران ما اصلا کارایی نمی فهمیم یعنی چی ! ما نهایت چیزی که اگه بفهمیم اثربخشی کارهاست، یعنی اینکه کار انجام بشه. شیر نصب بشه ازش آب بیاد. پل ساخته بشه، مردم از روش رد بشن. نیروگاه ساخته بشه، برق تولید کنه. پالایشگاه ایجاد کنیم، بنزین تولید کنیم و .... حالا اینکه با چه هزینه ای، با چه کیفیتی و چه جوری. دیگه اینش مهم نیست. امروز روزنامه های انگلیسی بلافاصله بعد از نقد فنی بازی یاد هزینه های تیم ملی انگلستان کردند و افکار عمومی را در معرض این سوال قرار دادند که این آقای کاپلو که این همه پول می گیره، پس چه غلطی داره می کنه ؟ ( فرض کنید ماجرای شکایت دایی و طلبش از فدراسیون در انگلستان اتفاق می افتاد، خب طبیعتا هر یک از دو طرف الان خشتکشان سرشان بود ! ) این ستاره ها که این هم ناز دارن و این همه پول می گیرن، چرا اینجوری بازی می کنند. افرادی که تیم را در آفریقای جنوبی همراهی می کنند، به این فکر بودند که چرا باید این همه هزینه کنند و به اینجا بیایند و شاهد چنین بازی مسخره ای باشند؟ اما آیا مردم انگلستان گدا و بدبخت هستند که اینجوری دارن به خاطر یه ذره پول لوس بازی درمی آرن ؟ آیا مردم انگلیس بیکارند ؟ آیا اونها حس وطن پرستی کمی دارن ؟ خب رفتین دارین صفا می کنید، تیمتان را هم تشویق کنید، باخت هم باخت دیگه فدای سرشون. ان شاء الله دفعه دیگه ! چیزی نشده که.....نه. اتفاقا اونها خیلی از ما میهن پرست تر هستند. اونها معنی حمایت را اینطوری یاد گرفتن. اونها خیلی وقته یاد گرفتن که برای هر عملکردی و برای هر کاری بی خودی دست نزنند و تشویق نکنند. اونها یاد گرفتن که باید مالیات بدهند و به هزار نفر رشوه ندن که از زیر مالیات در برن و در عین حال همیشه هم حواسشون هست که پول مالیات کجا و چجوری داره هزینه میشه ! اونها یاد گرفتن که کارایی و اثربخشی باهم بهره وری درست می کنه، اونها یاد گرفتن که قانون چیز مهمی است و نباید آن را با لودگی و با اخلاقیات چندش آور و بند تمبانی قاطی اش کرد، اونها یاد گرفتن که مسئول زندگی خودشون هستند، اونها یاد گرفتن که نفع عمومی جامعه نفع تک تک آنهاست، اونها یاد گرفتن که بهبود با نقد و ارزیابی بدون تعارف آغاز میشه و خیلی چیزهای دیگه که ما بلند نیستیم و باید یاد بگیریم، باید.... انگلیسی ها دیشب بعد از بازی تیمشان را هو کردند ! آیا اشتباده کردند؟ آیا نمک نشناسی کردند ؟ آیا باید می گذاشتند تا جام تمام شود و تیم هیچی نشود و بعدش در داخل کشور داستان های زیرآب زنی را شروع می کردند ؟ نه.... مردم همان جا جواب عملکرد تیم را کف دستش گذاشتند و متهم ردیف اول ( کاپلو ) گفت که سر و صدا زیاد بود و صدای هو کردن را نشنیدم !!! و در عین حال مطمئن باشید که در بازی بعدی هم سرتاسر لبه طبقه دوم استادیوم پرچم انگلستان خواهد بود. مثل همیشه

Wednesday, June 16, 2010

بوتو


خوانده ایم که موج نویی های فرانسه، جوانانی یاغی و جسور بودند که هر چند هیچکاک را همصدا می ستودند اما چنان از جریان اصلی سینمای آن روز به تنگ آمده بودند که انقلابی در فیلم و فیلم سازی به پا کردند. هم ساختند و هم نوشتند و کل جریان را به دوش کشیدند و نحله ای پایه گذاری کردند که تا سینما هست، از آن یاد خواهد شد، همچنان که اعتراض و خلاف جریان روز بودن را همچون مایه ای فلسفی در هنر به یادگار گذاشتند و بسیاری بعد از آنها، از آن مایه، جان مایه هایی بسیار ساختند.

اما انگار دهه ی 60 ها هر کجا که بوده اند، جسور بوده اند. سر نترس و یاغی آن روزها و تولیدات هنری شان در مقایسه با استانداردسازی های محافظه کارانه امروزی و تولید مونتاژگونه و خط تولیدی و بی رویه آن چه برچسب هنر بر آن می زنند و در سوپر مارکت می فروشند بیشتر قابل درک است.

جوانانی که در زمان لشکر کشی های هیتلر کم حوصله و یاران جلادش جملگی مدرسه ای بودند و پر حوصله و زمان طغیانشان که رسید دنیا در صلح بود و شاید هیچ وقت صلح و حقوق بشر این قدر معنی نداشت ( هر چند که شبه هولناک چپ روسی در حال رشد بود...)، پس تاختند. عهد و پیمانهایی نوشته و نانوشته بسته شده بود که هیچ کس، دیگری را نکشد. هیچ کس به دیگری آزاد نرساند و اومانسیم مفهوم مشترکی بود که همه آن را فریاد می زدند.

طغیان آن روزها تمامی نداشته و هرگز به اروپا و آمریکا ختم نشد. آن روزها درست این طرف کره زمین، در شرق دور، تنها مردم اتمی شده در دنیا مشغول کارهایی عجیب بودند. از ساخت و توسعه کشور با رشدی سریع تا طغیانی های فرهنگی و اجتماعی و خودخوری ها و انتقادهای گاه و بی گاه به درون و برون. شاید این اعجاب و ابهام ذاتی فرهنگشان بود که همه چیزشان را عجیب جلوه می داد. اعجابی که از سویی هایکو می سراید و از سویی جنایت هایی که بشر کمتر اینگونه اش را دیده است. فرهنگی عصبی و خشن در کنار لطافت تمام نشدنی بهره جویی از طبیعت، همه با هم در ژاپن جمع شده. و بی شک " بوتو" یکی از مظاهر خلف آن روزگار است.

بوتو

بوتو یک کلمه اشتراکی برای مجموعه ی گوناگونی از فعالیت ها، تکنیک ها و محرک هایی است که در رقص، اجرا و یا جنبشی ملهم، از جنبشی است که به آن آنکوکو بوتو می گویند. و به طور نمونه شامل شبیه سازی های سرزنده و عجیب، پرداخت به تابوها، فضای های ابزورد و مفرط است و به طور سنتی با آرایشی سفیدگون رقصنده ها ( بدن های رنگ شده )و با حرکات آهسته و فوق کنترل (اصطلاح عجبیه اما اگر اجراها را ببینید قابل درکه ) با/ یا بدون حضور تماشاگر اجرا می شود. هیچ سبک چیدمان صحنه ای در آن وجود ندارد و ممکن است صرفا یک کار مفهومی بدون کوچکترین حرکتی باشد. خواستگاه بوتو به اسطوره های رقص ژاپنی تاتسومی هیجیکاتا ( رقص آرای ژاپنی 1928-1986 و مبدع بوتو) و "کازو اونو" ( رقصنده ژاپنی متولد 1906 و یکی از معروف ترین معلمان این رشته ) بر می گردد.

بوتو اولین بار بعد از جنگ جهانی دوم و در پی شورش دانشجویان در ژاپن دیده شد. نقش های قدرت در آن زمان چالش برانگیز و واژگون شده بود و شاید بتوان آن را نوعی پاسخ به جریان اصلی رقص ِآن زمان ژاپن دانست که هیجیکاتا آن را تقلیدی سطحی از غرب و رمان کلاسیک ژاپنی می دانست.

اولین قطعه ی بوتو زمانی که هیجیکاتا 31 ساله بود یعنی در 1959 به نام کینجیکی یا شخصیت های ممنوعه اجرا شد.

هیجیکاتای 31 ساله در اولین تجربه از اجرای یک بوتو به سراغ یکی از بزرگترین تابوهای آن روزگار رفت و از همان روز به عنوان پایه گذار این قسم از هنر، کاری کرد که مواجهه با بوتو دشوار شود. او در اولین تجربه اش رمان " یوکیو میشیما " به نام " شخصیت های ممنوعه " را دستمایه کار خود قرار داد که درباره ی همجنس خواهی و گرایش جنسی به کودکان بود، اما به همین جا نیز بسنده نکرد و در آخر اجرا مرغ زنده ای را بین پاهای " کازو اونو" قرار داد و مرغ بین پاهای او جان داد. رسوایی کار هیجیکاتا از آن روز موجب شد تا بوتو، شوکه کننده، برانگیزاننده، فیزیکی، ذهنی، اروتیک، عجیب و غریب، خشن، متافیزیکی، نیهیلیستی، روانپاکساز و اسرارآمیز خطاب شود.

در اجراهای اولیه، انگلیسی زبانان نام آن را " تجربه رقص " گذاشته بودند، اما هیجیکاتا در اوایل دهه ی 60 نام " رقص تاریکی " را بر آن نهاد و بعدها توسط خود وی با نام مختصر بوتو شناخته شد. و امروزه اگر بخواهیم آن را تعریف کنیم، باید آن را مخلوطی از المانهای رقص ژاپنی، رقص بیان اکپرسیونیستهای آلمانی و میم بدانیم.

اما هر چه از تاریخچه این رقص بخوانیم نیز در فهم بیشتر آن و اینکه واقعا چیست خیلی به ما کمکی نخواهد کرد. بوتو تصویری از تباهی، ترس و بیچارگی و تصویری از اروتیسم، خلسه و سکوت است.

می گویند بوتو پلی میان خودآگاه و ناخودآگاه است. و حرکات در آن از بیرون به فرد دیکته نمی شود، هر چند که در تقابلی میان دنیای درون و بیرون است. اما آیا این یک نقد ادیبانه است ؟ به نظرم اهمیت بوتو ( با همین شناخت محدود، کم و جدیدی که ازش دارم ) در اتفاقی است که ایجاد می کند. یعنی در ذات خودش حاوی چیزی است که آن را از مثلا پانتومیم، تآتر، تعظیه و ... جدا می کند. چیزی شبیه به گوهر سوررئالیسم در بوتو نهفته شده و این پل دنیای دورن و بیرون را قابل فهم می کند.

"مین تاناکا" که یکی از شاگردان هیجیکاتا بود در جمله ای می گوید: " من تصمیم گرفتم هرگز بدون احساس نرقصم. من حس می کردم که احساسات در بیرون از من هستند و ممکن است بتوانم آنها را به درون بدنم بیاورم. مردم همیشه می گویند که رقص از خارج می آید. اما من فکر می کنم رقص باید از دنیای بیرون بیاید و با دنیای درون یکی شود."

بوتو هر چند فی النفسه عصیان گر است اما به عنوان یک جنبش هرگز با جریان ها سیاسی و مذهبی ارتباطی برقرار نکرده و " تن " را در مرکز طغیان و معنویت خود قرار داده است. " بدن دائما قول می دهد، به همان ترتیبی که آنها را می شکند..... الگوی جامعه ی امروز بر روی بدنهای ما حک شده و در سراسر عالم پراکنده است... رقص، جایی در بین بدن های ماست." ( مین تاناکا)

ساختار بدن در مقابل جامعه مقاومت می کند و کارکرد آن مشتی است به دهان جهان. بوتو یک نا امیدی مسرت بخش است.